دلم میخواست تمام آدم های دنیا دلشون صاف بود وطعم عشق را حس میکردن.
طعم درد جدایی رو حس میکردن و میفهمیدن وقتی عاشق از معشوق جدا میشه و معشوق را با کس دیگری میبینه چه حالی میشه. خدایا چه کار کنم دردم را به کی بگم؟ به هر کسی که میگم هنوز دوستش دارم میگه دیوانه ام. غم دلم را به کی بگم؟ اما دیگه مهم نیست چون عشق ما یک طرفه است. من قلب خود را از او پس میگیرم و آنرا در اعماق دلم مدفون میسازم. شبهای تاریک را دوست دارم چون یاد آور خاطراتی خوب برای من است. ستاره های آسمان را دوست دارم چون نورشان مثل نور کمی است که در اعماق قلبم سوسو میکند و هنوز امید به زنده ماندن دارد. ابرها را دوست دارم چون عشق را میفهمند و به حالم گریه میکنند. سرما را دوست دارم چون آوازی غم انگیز به همراه می آورد. گرما را دوست دارم چون نگذاشت قلبم مقلوب و سرد شود. بهار را دوست دارم چون گلهای سرخ به همراه می آورد همان گلی که او دوست داشت. تابستان را دوست دارم چون گرمایش مانند سوزش عاشقی میباشد. پاییز را دوست دارم چون به یاد لحظاتی می افتم که او مانند برگهای پاییزی مرا زیر پای خود خرد کرد و من همچنان هنوز عاشقانه دوستش دارم. زمستان را دوست دارم چون غم های مرا در پشت برفهای سپیدش پنهان میسازد. خدا را دوست دارم چون مهربان است . چون فقط اوست که وقتی از عشق سخن میگویم مرا دیوانه خطاب نمیکند. اما از جدایی نفرت دارم چون او بود که دستهای مارا از هم جدا کرد و من دیگرهیچوقت او را متعلق به خود ندیدم. اما هنوز امیدوارم به دیدن دوباره او هر چند که دیگر دستهایش گرمی همیشگی را ندارد. و من بعد از رسیدن به این آرزوبا خیال راحت چشمهایم را میبندم و از این دنیا به آن دنیا سفر میکنم. هنوز به دیدن او زنده ام چرا؟ نمیدانم چون هنوز دوستش دارم. چون دلم برایش تنگ شده. چرا مرا نخواست؟ چرا رهایم کرد؟ چرا مرا کشت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید،ارباب.
نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری.
نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند.
نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده.
نخند!
…به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،
به همسایه ای که هرصبح نان سنگک می گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس ،
به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده ی آژانسی که چرت می زند،
به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش رابادمی زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جارمی زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،
به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،
به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،
به زنی که باکیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه وسبزی،
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،
به مردی که دربانک ازتو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگرنمایشی
….نخند،نخند که دنیا ارزشش رانداردکه تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!!
که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند!!!
آدمهایی که هرکدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،
بارمی برند،
بی خوابی می کشند،
کهنه می پوشند،
جار می زنند
سرما و گرما می کشند،
وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده
وقتی که ما ایرانیا میخوایم کسی رو ستایش کنیم؛
عجب نقاشیه نکبت…
چه دست فرمون داره توله سگ…
چه صدایی داره کثافت …
چه گیتاری میزنه ناکس…
استاده کامپیوتره لامصب…
عجب گلی زد بی وجدان…
بی شرف کارش خیلی درسته…
دوستت دارم وحشتنـــــاک…
وقتی که میخوایم ناسزا بگیم یا نیش و کنایه بزنیم ؛
برو شازده…؟
چی میگی بامعرفت …؟
آخه آدم حســـابی…؟
چطوری آی کیو…؟
به به استاد معظــــم…؟
کجایی با مرام…؟
آقای محترم…؟
برو دکتـــر برو…؟
.
.
.
بیاندیش … نخند
خنده ام میگیرد.
وقتی بعداز مدتها سراغی از این دل آواره ام میگیری
و می گویی دلم برایت تنگ شده!!!
یا مرا به بازی گرفته ای یا معتی درست واژه هایت را نمیدانی
هر چه هست دلتنگی ات ارزانی خودت...
*****
زندگی بافتن یک قالیست نه همون نقش نگاری که خودت می خواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده تو در این بین فقط میبافی نقشه را خوب ببین
نکند آخر سر قالی زندگیت را نخرند!!!
*****
یه عکس خوب
همیشه در تاریکترین نقطه تاریک خانه گرفته میشه
پس هر وقت در تاریکترین قسمت زندگیت قرار گرفتی
بدان خدا بهترین هدیه را برایت در نظر گرفته!!!
*****
اگه خواستی بدونی چقد ثروتمندی هیچوقت پولاتو نشمار
قطره اشکی بریز و دست هایی که به سویت روان می شون رو بشمار
من از تنگی چشم پیل باور کردم هر کس که غنی است محتاج تراست.
****
من دختر بزرگی هستم،..... آنقدر بزرگ ...که وقتی قلبم را شکست، گریه نکردم.
من دختر کوچکی هستم،..... آنقدر کوچک... که وقتی غرورم را شکست،.... شکایت نکردم.
امّا من انسان دلسوزی هستم،.... آنقدر که دلم برایش میسوزد ....وقتی او را با کسی میبینم، که لیاقت عشق اش را ندارد
*****
امدی چه زیبا ، گفتم دوستت دارم چه صادقانه ، پذیرفتی چه فریبنده ،
نیازمندت شدم چه حقیرانه ، به خاطر یک کلمه مرا ترک کردی چه ناجوانمردانه ،
واژه غریب خداحافظ به میان آمد چه بی رحمانه ، و من سوختم
چه عاشقانه ،. . .
مرا از خویش مران
من کسی هستم که شب را
با گریه هایم به صبح پیوند میزنم
من اگر بخواهم فردا هرگز نخواهد آمد
من همین امشب
زندگی ام را در بستر نبودن هایت به پایان میبرم
من غروب که می شود
آتش به خرمن احساس می کشم
ستاره از درخشش چشمان من سر افکنده است
ماه حرفی برای گفتن ندارد
خورشید در آنسوی زمین
نورش را از من به ارث می برد
مرا از خویش مران
افسار من اگر از دست رها گردد
خالق گونه ای دگر از هر آنچه نبوده خواهم بود
من گر بروم از این کویر خشک و بی آب و علف
آسمان را بارور خواهم کرد
ابرها را به غرشی دیرینه فرا خواهم خواند
و خدا را به آیه ای دگر اجبار خواهم ساخت
مرا از خویش مران
تو تحمل سیلاب نداری
تو در دلت بوته زار های خاردار را پرورانده ای
تو از غرش ابر میترسی
ماه برای تو کافیست
تو مگر چند آیه از بری ؟
درخشش ستاره ها تو را بس است
مرا از خویش مران
من به دنیای تو عادت دارم
مــــاه را
بیشــــتر از همه دوست می داشتی
و حالا
ماه هر شب
تـــو را به یاد مـــن می آورد
می خواهم فراموشت کنم
اما این مــــاه
با هیچ دســـتمالی
از پنجــــره پــاک نمی شـــود!!...
*****
صدای قــلــــب نیست ...
صدای پای تو است كه شب ها در سینه ام می دوی ....!!
كافیست كمی خسته شوی .....
كافیست كمی بایستی ....!
*****
دسـت هایم تـو را می بینند...
چشـمانم لمسـت می كنند...
و لبهـایم تـو را می بوینـد...!
اجـزایم گُم شـده اند!
حكایـت تنهـایی روزهاسـت كه با ماســت...
از خـودم جـدایم
تنــها!
اما به تـو پیوســته!
پیـوندم بزن...
اگه بگم که قول می دم ...
اگه بگم که قول می دم تا همیشه باهات باشم
اگه بگم که حاضرم فدای اونچشات بشم
اگه بگم بهونه ی هر نفسم تنها تویی
اگه بگم قلبمو من نذر نگاهت می کنم
اگه بگم زندگیمو بذر بهارت می کنم
اگه بگم ماه منی هر نفس راه منی
اگه بگم بال منی لحظه ی پرواز منی میشی
برام خاطره ی قشنگ لحظه ی وصال میشی
برام باغبون میوه های تشنه وکال میشی
برام ماه شبای بی سحر میشی
برام ستاره ی راه سفر ولی بدون هرجا باشی یا نباشی مال منی
بدون اگه برای من هم نباشی عشق منی
ميخوام برات يادگاري بنويسم
گفتم : کجا ؟
گفت : روي قلبت
گفتم : باشه،بنويس تا هميشه يادگاري بمونه
يه خنجر برداشت
گفتم : اين چيه ؟
گفت : هيس
ساکت شدم
گفتم : بنويس چرا معطلي ؟
خنجر رو برداشت و با تيزي خنجر نوشت
دوستت دارم ديوونه
اون رفته
خيلي وقته
کجا ....؟
نميدونم
اما .......
هنوز زخم خنجر يادگاريش رو
قلبم
مونده...
نگاهت آویخته است
بر کنار تمام سایههای خیالم
چشمانت همچنان مرا میکاود
یاد نگاهت با من است هر جا که باشم
من و تو
آرامش و سکوت
در خلوتی دور
آسمانی ابری
باران گه گاه
روشنایی شمعی
آرزوی من چیزیست به همین سادگی ...
سنگی بگذار بر کلمات من
چراغی روشن کن
دانستم بی واژه تو را دوست دارم ...
به چشمان تو که فکر میکنم
گویا ثانیه ها از رفتن باز می ایستند
تو مرا از عمق خودم بیرون میکشی ، از ذره های وجودم ، از ثانیه های بودنم
مرا از من میگیری و به درون جاذبه چشمان خودت میکشی
من دیگر در چشمان توام
به چشمانت که مینگرم خودم را میبینم
آری من دیگر در چشمان تو ام
من زندگی ام وهمه احساسم...برای توست...!
*******
معشوق جاودان من
در خلوت شبانه ام
در لحظه های اشک و سکوت و تنهایی ام
و در تمام ثانیه هایی که نامت بر زبانم جاری است
یاد و خاطره توست که مرا زنده نگه می دارد
تمام قلبم لبریز از مهر توست
و من این میراث را تا ابد زنده نگه خواهم داشت
تا آخرین نفس
به چشمانت که مینگرم خودم را میبینم
آری من دیگر در چشمان تو ام
من زندگی ام وهمه احساسم...برای توست...!
ϰ-†нêmê§ |