ای محبوبم
به من نگاه کن و ببین چه در مانده ام افریدی.متاعی که روی دست افرینش مانده است.وجود معلولی که
این گوشه و ان گوشه مارا دارد.وجودم ماتم خودم بس نبد که دیگران هم بر ان ماتم بگیرند!!!؟؟؟
تعفن بودنم زندگی را بر همه تلخ کرده،تو بگو چگونه هم خود،هم دیگران را راحت بسازم؟؟
روزگاری نه چندان دور،ضمیه عشق در زمین وفابه پا کرده بودم و اسمانم تک ستاره و زمینم یک قبله
بود.دلم را روشن از پرتو عشق یار و وجودم را گرم از محبت او وشبهایم را سراسر انس با دل و چشم به
انتظار امید اینده بود.
خودم یه دنیا شده بودم بیرون از دنیا مردم.هیچ نمیدیدم و جز به جهان خویش نمی اندیشدم. اما از کید
فلک غافل بودم ان گاه که دست تظلم نهان نو رسیده عشق را بر کند و مرا بی هیچ دمین گیرایی،در
اسمان حیرانی رها کرد،ریشه هایم خشکید. دست ستمگر مرا از باغ ارزو براور و غنچهایم را پرپر کرد.
شور زندگی در من افسرده و کنون حتی این وجود خشکیده و افسرده را خاک برای دفن هم باز پس نمی
گیرد و طوفان هم به نابودیش نمی سپارد چه کنم از این همه حیرانی؟؟؟
خدای من چه سخت بود زمانی که با چشم درون مردم را دیدم و دانستم که چه فریبکارند و دغل باز. دیدم
که کسی نیست تا ابی بر اتش ولی نشاند ،کسی نیست تا رخم کشنده نامردیها را به مرهم لطفی شفا
دهد. هر که داریم، دیدارش سوز دردی بود هر چه شنیدم نیزه غمی بود و هرجا که رفتم جهنم سوزانی
بود،با هر که نشستم دشمن جانم بود و اینک ارزو دارم بگریزم و تنها شوم.
دیگران اکنون مرهم درد نمی خواهم.می گریزم از دروی که بر دردی افزاید ،با انکه می سوزم در اتش ولی
دیگر اب از دست این مردم نمی خواهم،زندگی که خواری و ذلت باشد مردن رهایی ان است.
نظرات شما عزیزان:
آمار
وب سایت:
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 43
بازدید کل : 139267
تعداد مطالب : 255
تعداد نظرات : 212
تعداد آنلاین : 1